اومدم با پارت اول داستانم.
آناستازیا_6:25 بعدظهر _25 مارچ:
دیگه چیز زیادی تا پایان این مرحله از بازی اشکیت سوار محشر نمونده بود، میخواستم از خوشحالی بال دربیارمو برم هوا، هرچقدر که آستوریا(خواهر بزرگترم) به قول مامانم اکتیو و درسخونه، من یعنی آناستازیا مکفیلد تموم طول روز رو دقیقا مثل همین الان توی بازی میگذرونم. والبته کاملا معتقدم که این بازی ها بیشتر از خوندن درسای مسخره دبیرستان به کارم میاد.
5 اسلاید
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
39 لایک
🩵تو داستان نویس عالی هستی 🩵
💛به کارت ادامه بده💛
🩶نزار کسی باعث توقف راهت یا منصرف شدنت از راه بشه🩶
💙نزار هیت های بقیه اعتماد به نفستو بیاره پایین💙
💝داستانت عالی بود💝
💕قبلی هم همینطور💕
🤎و من قطعا با داستانات حس خوبی میگیرم🤎
💚تو دوست خوبی برای من هستی 💚
-لورنزو 💛
خیلی قشنگه=))
مرسیی
زیبا بود:)
ممنونم از نظرت:))
عالیه♡♡♡
مرسییی
زیبایی رمان هات>>>
به پای تو نمیرسه >>
ممنونن
عالییی بود
به تلاشت ادامه بده
حتماا.
طبق معمول جات تو بغلمهه
عالییی💖🫂
مرسیی
لایک شد ممنون میشم لایک کنید پستمو (؛
حتما
عالی بود
مرسییی. داستان های توعم بیش از حد زیبان زیبارو مث خودش:))
واو متشکرممم🌷🔮
عالیی
راستی بک میدم🍄🐞
مایل به دیدن بیو و پست هام؟
حتمااا:))
مرسیی